تقدیم به خانم رباب...
#تولیدی_به_قلم_خودم
تندوسریع آماده شدیم که بریم نمازجمعه .حاج آقا گفت خانم من بعدنمازجمعه باامام جمعه جلسه دارم، چیکارمیکنی صبرمی کنی بامن بیای یاباآژانس میای ؟گفتم اگه زیادطول نمیکشه میمونم وگرنه خودم میام.چون شبم مهمون داشتموکلی کار..بعدنمازجمعه که منتظربودمجلسه حاجی تموم بشه… یه رب جلسه اش تبدیل شدبه یه ساعت جلسه منم منتظر…وبدتراین که دوتااازدوستامم نگه داشته بودم که بمونین مامیرسونیمتون..هواگرمه وروزه دارین وازاین حرفا ..خلاصه دل تودلم نبودومیگفتم این بنده خداهاهم معطل شدن..پسری دنبال بچه ها توی مصلامشغول بازی بود..پسرکم تازه یه سالش شده وازذوق راه رفتن یه جابندنمیشه..چشمم همش بهش بودکه کجامیره وچکارمیکنه..برای چندلحظه کلافراموشش کردم که دوستم گفت دربازنباشه محمدصادق بره بیرون؟این وکهگفت حواسم جمع پسرشدوباچشم دنبالش گشتمولی هرچی نگاه کردمپیداش نکردممصلاهم که درندشت وبزرگ بود..یهودیدمیکی ازدرابازه ..بی هواوبدون هیچ فکری پابرهنه دویدم توی کوچه ها ودنبال نازدونه توی هوای گرم وزبونروزه چنددقیقه فقط دویدموصداش کردم همه بابهت به من نگاه میکردند..دوستامم دنبال من کوچه های دیگه..پاهام سست وبی رمق شده بود..حالی برامنمونده بود..خدایابدبخت شدم..دویدمبرگشتمسمت مصلاسمت دفترامام جمعه که به حاجی بگم پسرنیست ازپله هاکه بالارفتم همینکه به دفتررسیدم ازپاافتادم…دیدم پسربالبی خندون توی بغل منشی دفتره..منشی بنده خداکه حال من ودیدگفت کجادنبالش گشتین منم بانفس های بریده ومنقطع گفتم همه ی کوچه های دوروبرو..اخه فک نمیکردم تونسته باشه فسقلی ازپله هابالارفته باشه…نمیدونستمچطورخدااروشکرکنم..همین که بقلش کردم اروم شدم..همون لحظه بودکه یاد خانم رباب افتادم قلبم لرزیدواشک هامسرازیرشد…باخودم گفتم وای به حال دل رباب..من لحظه ای فرزندم وگمکردم واین حالی شدم ولی ایشون بادست خودش فرستاد… وپیدانکرد وقتی هم که پیداکرد….
تمام ازدست دادن های دنیارابه فاصله چنددقیقه باتمام وجودحس کردم..
مادران شهیدان گمنام وطنم…نمیدانم چطور تاب می اورند..حتماجنس وجودشان آسمانی است…
خدایابه تمام مادران سرزمینم صبرعطاکن..مادران چشم انتظار..
السلام علیک یااباعبدالله الحسین..