خداوند می بیند

  • خانه 
  • ره توشه ی طلبگی.. تولیدی_به قلم خودم 
  • تماس  
  • ورود 

بسم الله القاسم الجبّار

15 دی 1398 توسط زمانی

#تولیدی_به_قلم_خودم

سلام برتو ای سردار دلها..

میبینی حتی فرزندان کوچکمان هم بانگاهی سراسر افسوس از رفتنت به تو می نگرند.کاش بودی و بابزرگ شدنشان الگویی زنده بودی ک هرچند هنوز هم همان الگوی زنده هستی..بی خردان فکر میکنند ک نور حق را خاموش می کنند اما نمیدانند ک از یک قاسم سلیمانی هزاران قاسم سلیمانی دیگر‌‌ علم را بر دست خواهدگرفت..آری رفتی سردار اما قدم های  مارا در مسیرمان ببش ازپیش‌ استوارتر کردی.

خداوند تورابرای خود برگزید و بارفتنت به ما یادآور شد ک هرگز نمیشود شیطان را برای لحظه ای بی تحرک دانست و رفتی تا به ما بگویی رفتنت یعنی آغاز..شروع جنگی باقدرت در مقابل کسانی ک می خواهند نور حق را خاموش کنند..

واکنون چلچراغ تمام خانه هایمان شده ای..

 نظر دهید »

موتورجست و جو گر امین

14 دی 1398 توسط زمانی
موتور جستجوی پرسش و پاسخ دینی | امین
 نظر دهید »

فراموشی

08 خرداد 1397 توسط زمانی

​("ای بابا..ماهم ازدست این شبکه کوثرنت خواب وخوراک نداریم..")هروقت که درورودیش رامیگشاییم  میبینیم که ای دل غافل بازیک یه هشتک #جدیدبه ارمغان آورده  ودوباره فکر مارابه خودمشغول میکند…(دورازانصاف نشیم فکرکردن خوبه یه وقت فکرمون زنگارنزنه)

خلاصه چندین روزاست که  ذهن مبارک درگیر #اولین_روزه_ی_من شده..آخرهرچه به ذهن مبارک فشارمی آورم چیزی یادم نمی آید که نمی آید..به قول دوستمان که گفت اثرروزه دای است گفتیم بلکن شایداین طورباشد..افطارکردیم وبه طرز اسف باری به این معده مبارک رسیدیم که‌مگر خاطرات به ذهنمان هجوم آورندکه شایدیکی راانتخاب کنیم وبرای کوثرنت هشتک بزنیم..اماای دل غافل..که هیچ فرقی به حال این ذهن مانکرد..انگارکه دوران کودکی من با خوردن ضربه ای به ذهن مبارک کلابرفناشده است..پس تلاش من بی فایده است..اما دلم نیامدکه من هم سهمی دراین #اولین_روزه_ی_من نداشته باشم 

اینک تنهاامیدواری که به دل خود دادم که ازخودناامیدنباشم این بودکه (خانمی) شماانقداولین روزه ات به درگاه خداوندمتعال مزه داده است که خداوندآن رافقط برای خودبرگزیده است وبس…به خاطرهمین است که مهربرفکروزبان شمازده شده..

والسلام

پ ن:کاش تمام‌کارهای خوب مااینطوری ازذهنمون پاک بشه ی

که یه وقتی شیطون نتونه بااون کارخوب مارو مغرور کنه والبته امیدواری هم جای خودداره..  

 نظر دهید »

کالای ایرانی خانه من

08 خرداد 1397 توسط زمانی


#حمایت_ازکالای_ایرانی
#جهیزیه_ی_من

خیلی وقته ذهنم مشغول این قضیه شده که ماطلبه هابایدطلایه دار سخنان حضرت اقاباشیم..ازوقتی آقااین حرف وزدن افسوس دل من دوچندان شده..میدونین چرا؟؟اخه وقتی من جهیزیه ام وتهیه کردم بحث این حرف هانبود ومهمتراینکه اصلاکسی ازمن نظرنخواست ? ? ?
حالاکه توی خونم‌چرخ میزنم‌میبینم اندک وسایلی فک کنم‌اونم شانسی ایرانی شده..ولی یه فکرخوب به ذهنم‌زده!!بگین چی؟اینجوری به نفع منم‌میشه..به اقایی گفتم‌بیاکمکم وسایل خارجی وازخونمون دورکنیم وایرونی ش وبخریم..مخصوصاماکه طلبه ایم وکلی زبون دیگه ریختم..خلاصه این طوری وسیله هامم نومیشه و حرف اقا هم روی زمین‌نمیمونه..(به این‌میگن سیاست یه خانم‌خانه دار)
اینم‌ گرمابخش خونه ی ما توی فصل سردزمستون..فعلاتنهاوسیله ی ایرانی خونمون که واقعابه معنای واقعی کلمه حرف نداره کارش..بخاری ایرانی مهرآذر

 نظر دهید »

تقدیم به خانم رباب...

04 خرداد 1397 توسط زمانی

#تولیدی_به_قلم_خودم

تندوسریع آماده شدیم که بریم نمازجمعه .حاج آقا گفت خانم من بعدنمازجمعه باامام جمعه جلسه دارم، چیکارمیکنی صبرمی کنی  بامن بیای یاباآژانس میای ؟گفتم اگه زیادطول نمیکشه میمونم وگرنه خودم‌ میام‌.چون شبم مهمون داشتم‌وکلی کار..بعدنمازجمعه که منتظربودم‌جلسه حاجی تموم بشه… یه رب جلسه اش تبدیل شدبه یه ساعت جلسه منم منتظر…وبدتراین که دوتااازدوستامم نگه داشته بودم که بمونین مامیرسونیمتون..هواگرمه وروزه دارین وازاین حرفا ..خلاصه دل تودلم نبودومیگفتم این بنده خداهاهم معطل شدن..پسری دنبال بچه ها توی مصلامشغول بازی بود..پسرکم تازه یه سالش شده وازذوق راه رفتن یه جابندنمیشه..چشمم همش بهش بودکه کجامیره وچکارمیکنه..برای چندلحظه کلافراموشش کردم که دوستم گفت دربازنباشه محمدصادق بره بیرون؟این وکه‌گفت حواسم جمع پسرشدوباچشم دنبالش گشتم‌ولی هرچی نگاه کردم‌پیداش نکردم‌مصلاهم که درندشت وبزرگ بود..یهودیدم‌یکی ازدرابازه ..بی هواوبدون هیچ فکری پابرهنه دویدم توی کوچه ها ودنبال نازدونه توی هوای گرم وزبون‌روزه چنددقیقه فقط دویدم‌وصداش کردم همه بابهت به من نگاه میکردند..دوستامم دنبال من کوچه های دیگه..پاهام سست وبی رمق شده بود..حالی برام‌نمونده بود..خدایابدبخت شدم..دویدم‌برگشتم‌سمت مصلاسمت دفترامام جمعه که به حاجی بگم پسرنیست ازپله هاکه بالارفتم همینکه به دفتررسیدم ازپاافتادم…دیدم پسربالبی خندون توی بغل منشی دفتره..منشی بنده خداکه حال من ودیدگفت کجادنبالش گشتین منم بانفس های بریده ومنقطع گفتم همه ی کوچه های دوروبرو..اخه فک نمیکردم تونسته باشه فسقلی ازپله هابالارفته باشه…نمیدونستم‌چطورخدااروشکرکنم..همین که بقلش کردم اروم شدم..همون لحظه بودکه یاد خانم رباب افتادم قلبم لرزیدواشک هام‌سرازیرشد…باخودم گفتم وای به حال دل رباب..من لحظه ای فرزندم وگم‌کردم واین حالی شدم ولی ایشون بادست خودش فرستاد… وپیدانکرد وقتی هم‌ که پیداکرد….

تمام ازدست دادن های دنیارابه فاصله چنددقیقه باتمام وجودحس کردم..

مادران شهیدان گمنام وطنم…نمیدانم چطور تاب می اورند..حتماجنس وجودشان آسمانی است… 

خدایابه تمام مادران سرزمینم صبرعطاکن..مادران چشم انتظار..

السلام علیک یااباعبدالله الحسین..

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 15

خداوند می بیند

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

Random photo

شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
  • استفاده ازمطالب وبلاگ باذکر5صلوات برای سلامتی وتعجیل امام زمان عج بلامانع می باشد.
  • تماس